رمان دزد و پلیس(3)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


. با تمام سرعتمون می دویدیم. 


– بگیرینشون! 


حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم ! 


ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه!  هم محمد خیلی اصرار داشت 


که کیف پولشو بزنم .


خودمو به محمد رسوندم. 


همینطور که می دویدم گفتم: فکر کنم تو دردسر افتادیم! 


– تا منو داری غمت نباشه! 


صدای ویراژ ماشین میومد. برگشتم و پشتم نگاه کردم. چه سریع! 


– مـــحمد! داره میاد! 


– از اینور! 


و توی یه کوچه فرعی پیچیدیم. برگشتم پشت سرم نگاه کردم.


 داشت با ماشین میومدن دنبالمون. 


یهو محمد دستمو گرفت و کشید و پیچید توی یه کوچه. پشتشو به دیوار تکیه داد . 

منم همینطور. وقتی ماشین از جلومون رد شد محمد دوباره دستمو گرفت و توی 

همون کوچه رفت. 


وایستاد و برگشت سمتم. 


جفتمون نفس نفس می زدیم. 


– ببین.. بهتره که از هم جدا شیم.. خوب تو از اونور برو منم از اینور.. 


– ولی من .. 


– گوش کن الان وقت حرف زدن نیست. فقط یه چیزی.. هر کاری میکنی.. نباید 

بزاری اون کیف دستشون بیوفته..


- چرا..


- هیــــس!  اگه تونستیم فرار کنیم که فردا ساعت ده همون جای همیشگی همه 

چیو بهت میگم.. افتاد.؟ 


سرمو تکون دادم. 


پیشونیمو بوسید و  گفت : برو! 


عقب عقب رفتم و نگاش کردم. اونم پشتشو کرد و شروع به دویدن کرد. کوچه رو 

پیچید و از نظر محو شد. 


هنوز دو دقیقه نشده بود که یه استیشن مشکی رنگ اومد.


 



در عرض یک ثانیه همه چی تموم شد... باورم نمی شد.. به همین راحتی .. به 

همین سرعت زندگیم جلوم پرپر شد... همینطور هاج و واج مونده بودم.. صدام توی 

گلوم خفه شده بود.. از چشمام اشک میومد. 


توی سایه ها مخفی شده بودم و داشتم به جسد بی جان محمد که داشتن روی 

زمین می کشیدن و می بردنش توی ماشین نگاه می کردم.


 هنوزم شکل اسلحه یادم بود.. صدا خفه کن داشت..


وقتی محمد توی ماشین گذاشتن خیلی سریع محل تمیز کردن و رفتن.. 


من مونده بودم و من.. 


اخه مگه توی اون کیف چی بود؟ .. 


اون آدم کی بود که محمد اینقدر اصرار داشت که ازش کیفشو بدزدیم... 


اخه چی بود کی بود.. 


حالا من چی کار کنم؟کجا برم..فقط می دونستم که باید هرچی زودتر یه داروخونه 

پیدا کنم...


روی صندلی مترو نشسته بودم. 


خدارو شکر اون موقع شب کسی توی مترو نبود.


 سرم به پشتی صندلی تکیه دادم.


دست لرزونم تکون دادم و انسولین که به زور خریده بودم به بدن بی حالم تزریق 

کردم.


 حالم بهتر شده بود ولی حال روحیم اصلا خوب نبود. باورم نمی شد که همین یک 

ساعت پیش زندگیم عوض شده بود، 


محمد از دست داده بودم.. 


یه سری قاتل دنبالم بودن به خاطر یه کیف و .. 


کیف! 


از جیب کاپشنم درش اوردم. توشو نگاه کردم. خالی کاملا خالی..


فقط چندتا کارت توش بود.. مثل کارت اعتباری .. کارت ویزیت. 


انداختمش روی صندلی کنارم .


سرم به صندلی تکیه دادم. 


اخه چرا این مرد و این کیف براش اینقدر مهم بود.. کیفی که به خاطرش جونشو 

گرفتن.. محمد اخه چرا؟چرا لعنتی.. تو که می دونستی من به جز تو کسی رو 

ندارم...


چشمام باز کردم.


 اشک روی چشمام پاک کردم و یه بار دیگه به کیف نگاه کردم..


 صبر کن.. 


یه برجستگی.. یه برجستگی روی پشت کیف بود.. توی دستم گرفتمش .. اره انگار 

یه چیزی توش بود. چاقومو از تو جیبم دراوردم و دورتادورشو بریدم..


 یه فلش .. 


یعنی این چیه؟ نکنه محمد به خاطر این.. من باید بفهمم. 


مترو وایستاد. سریع پریدم بیرون. باید هرچه زودتر می رفتم خونه.. باید می فهمیدم 

این چیه!




همینطور که داشتم توی خیابون راه میرفتم .. داشتم به فلش .. محمد.. فکر می 

کردم و اصلا حواسم به اطرافم نبود که نفهمیدم یهو از کجا پیداش شد و ...




**********************************************************


آترین 




 همینطور که داشتم رانندگی می کردم، حواسم پیش اون دختره بود.


 یعنی برای چی دنبالش بودن. خیلی ظریف و لاغر بود برای همین بهش نمی خورد 

که بتونه به اون سرعت بدو. 


انگار که خیلی ترسیده بود. اینو وقتی بهم نگاه کرد از تو چشماش می شد خوند. 

گوشیم زنگ خورد. 


– بله؟ 


- چطوری سرگرد؟


 - بگو آرمین ! 


– علیک سلام! 


– آرمین بگو کار دارم! 


– کجایی؟ 


- دارم می رم بیمارستان 


– بیمارستان برای چی؟ 


– به تو ربطی نداره! 


– یعنی نمیای؟ 


- نه فکر نکنم.


 – پس شیده و مامانتو ..


- برن به درک ! هم اون هم خانوادش! 


- پسر عمو مودب باش! خیر سرت دختر عممون!


 – هر کی می خواد باشه ! برام مهم نیست. 


تلفن قطع کردم و انداختمش توی جای خالی که زیر ضبط ماشین بود.


 خیلی دلم می خواست هرچه سریع تر برسم بیمارستان. 


به دختره که بغل دستم روی صندلی افتاده بود نگاه کردم.


 همینو کم داشتم.. حالا کی حال جواب دادن داره.. نزدیکای بیمارستان بودم که 

صداش در اومد. 


– آی..هووم..


ماشین زدم کنار جاده. پیاده شدم و رفتم از صندوق یه بطری اب بیرون اوردم و 

برگشتم. صداش کردم. 


– دختر.. دختر؟


 چشمامشو اروم باز کرد. 


– ای ای.. من کجام؟ 


- تو ماشین . 


در بطری رو باز کردم. 


خودشو جمع کرد و گفت: کجام؟


 اون چشمای ابیش توی تاریکی می درخشید. 


– تو ماشین من!


 ماشین روشن کردم و حرکت کردم.


 سرعتمو بردم بالا و همینطور که لایی می کشیدم گفت: میشه.. میشه نگه 

داری؟


 لرزش توی صداش بود. ترسیده بود. 


– برای چی نگه دارم؟


 من که همین الان وایستاده بودم.


 سرعتمو بیشتر کردم. یهو یه چیزی بازمو می کشید.


 – نگه دار توروخدا! 


نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت بهتره نگه ندارم. پامو بیشتر فشردم. 


– اقا توروخدا! تورو به جون هرکسی که دوسش داری تو دیگه اذیتم نکن! 


– کسی که من دوسش دارم مرده!


 دستشو کشید.


 زیر لب گفت : پس توام مثل منی! 


منظورش چی بود! یه پنج دقیقه که گذشت دیدم صداش در نمیاد.


 زیر چشمی نگاش کردم. 


دستش خونی بود. 


کاملا نگاش کردم. 


پاهاش توی شکمش بود و از سرش داشت خون میومد. جعبه دستمال کاغذی 

کنارم به سمتش گرفتم. از دستم گرفت و یه پرشو بیرون کشید و گذاشت روی 

پیشونیش. 


– کجا میریم؟ 


- بیمارستان! 


– می شه نریم؟ من حالم خوبه! چیزیم نیست. 


– کجا بریم؟


- چی؟ 


- خونتون ،خونتون کجاست؟ 


- خونمون؟


 ادرس خونشو گفت.


 نمی دونم چرا دارم این کارو می کنم. ولی میدونم اخرش مثل سگ پشیمون 

میشم. 


نزدیک یک ساعت بود که تو راه بودیم. یه لحظه یه حسی بهم گفت که یه اتفاقی 

افناده .


 صداش کردم : دختر؟ 


جوابی نداد. 


– دختر؟ 


حواسم پرت شد و از روی دست انداز تقزیبا پریدیم. بدنش کج شد و افتاد...........


نظرات شما عزیزان:

امید
ساعت16:10---13 اسفند 1392
خیلی عالی مرسسسسسسسی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب